#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_20
سرم را پایین انداختم و شاهد هم رفت تا به سایر مهمانانش برسد.من هم مشغول صحبت با ستیلا شدم.تقریبا دو ساعت از شروع مهمانی گذشته بود شاهد مدام در رفت و آمد بود .آریانا هم بیشتر با فامیل هایش بود تا من و ستیلا،آرین هم انگار هنوز نیامده بود چون تا آن لحظه او را ندیده بودم.ساعت حدود 10و نیم شب بود که شاهد به سمت من و ستیلا که داشتیم شام میخوردیم آمد و گفت:شهرزاد خانوم آرین تو حیاط پشتی منتظرتونه
_آقا آرین با من تو حیاط پشتی چه کار دارن؟
این را با تعجب پرسیدم .شاهد شانه بالا انداخت و گفت:به من نگفت!شاید میخواد بهت زیست درس بده!
لبخند کجی زدم و گفتم:بعید نیست!
بعد بلند شدم و بشقابم را روی میز گذاشتم از سالن که بیرون میرفتم از گوشه چشم دیدم که شاهد سر جای من کنار ستیلا نشست.وارد حیاط شدم و بعد از چند لحظه مسیر حیاط پشتی را پیدا کردم آرام آرام جلو میرفتم تا اینکه به حیاط پشتی رسیدم...جایی که آرین منتظرم بود...
قصه هفتم:
سطح زمین تماماً چمن سبز بود انگار مخملی به رنگ سبز روی خاک گسترده باشند.درخت های بزرگ و تنومند و پیچک های چندین ساله آنقدر در هم پیچ و تاب خورده بودند که برای حیاط سقف ساخته بودند.یک فواره کوچک وسط حیاط قرار داشت که صدای دلنشین شرشر آبش فضا را دلنشین تر کرده بود.آرین را دیدم که پشت به من ایستاده و به فواره نگاه میکرد.آرام جلو رفتم.آرین صدای پایم را شنید و بدون آنکه برگردد گفت:جای قشنگیه!
کنارش ایستادم و چندلحظه کوتاه به نیم رخش نگاه کردم بعد به آرامی گفتم:با من کاری داشتید؟
آرین که آن شب تیپ اسپرت سورمه ای زده بود گفت:آره...میخواستم باهات حرف بزنم.حرفایی که نمیشد تو اون شلوغی زد.
در حالی که نگاهم را به آب نما دوخته بودم سکوت کردم تا آرین حرفی که میخواهد را بزند.چند لحظه بعد آرین سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد.با اینکه رد نگاهش را دنبال نمیکردم و سرم به سمت دیگری بود اما سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم.سرتا پایم را نگاه کرد و در آخر گفت:تا حالا با این ظاهر ندیده بودمت...خوشگل تر شدی!
کمی سرخ شدم...برایم سخت بود چنین مکالمه ای با استادم داشته باشم.آرین کاملا به سمتم چرخید و گفت:تو این 8ماهی که میومدی خونه ما اونقدر بهت عادت کرده بودم که5روز ندیدنت واسه م خیلی سخت بود...دلم برات تنگ شده بود!
حرفی نزدم...هم شوکه بودم و هم شرمگین.آرین هیچوقت از این حرفها نمیزد.نمیدانستم با این حرفها میخواهد به کجا برسد؟سرم را به سختی بالا گرفتم و به چهره زیبا و مهربان آرین چشم دوختم.تاب نگاه کردن در چشمهایش را نداشتم.چشمانی که در شرایط عادی هم مرا دیوانه میکرد چه برسد به این موقعیت!آرین پرسید:نمی خوای چیزی بگی؟
به سختی لب گشودم و گفتم:من...من نمیدونم چی بگم...اصلا هنوز منظور شما رو نفهمیدم آقا آرین.
آرین قدمی به جلو برداشت و در کمترین فاصله به من ایستاد.نتوانستم مقاومت کنم.به چشمانش نگاه کردم و در آرامش آن چشمان سیاه غوطه ور شدم.آرین با صدایی آهسته تر از معمول گفت:کی میخوای این آقا رو از اول اسمم برداری؟
به سختی جواب دادم:من اونقدر به شما نزدیک نیستم که بخوام این کار رو بکنم.
آرین که حاضر نبود حتی پلک بزند مبادا ارتباط چشمیمان قطع شود با صدایی در حد زمزمه گفت:میخوام بهت نزدیک شم!
romangram.com | @romangram_com