#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_18

_حالا انگار من خیلی از آتیلا...واااای!!!
ستیلا با چشمانی گشاد شده به سمتی نگاه میکرد همانطور که طول راهروی ورودی را طی میکردیم رد نگاه ستیلا را گرفتم .داشت به شاهد نگاه میکرد که در حال سلام و احوال پرسی با آریانا بود.آهسته به ستیلا گفتم:ستیلا امضا نگیری که آبرو واسه مون نمیمونه!
_چرا فکر کردی باید تو بهم آداب معاشرت یاد بدی کوچولو؟معلومه که نمیگیرم!
_خب خدا رو شکر!
بالاخره به شاهد رسیدیم ...چرا این موجود هیچ نقصی در وجودش نداشت؟از همه نظر عالی بود.البته پسر دایی جانش هم همینطور بود حالا آرین به واسطه موقعیت اجتماعیش به عنوان یک استاد دانشگاه جا افتاده تر ،معقول تر و مردانه تر جلوه میکرد .شاهد هم به اقتضای شغل و همکار هایی که داشت جوانانه تر،سرخوش تر و پسرانه تر برخورد میکرد.با اینکه آرین و شاهد با هم همسن بودند و طبق گفته آرین از بچگی با هم بزرگ شده بودند،دوران تحصیل پشت یک نیمکت می نشستند و هر کاری میکردند با هم فکری هم بود اما روحیاتشان خیلی با هم فرق میکرد.آرین آرام و پر از سکون و آرامش بود و شاهد آدمی پرشرو شور،اکتیو و پر از غافلگیری!شاید به همین خاطر بود که دیدن هرکدامشان مرا به سمتی می برد.آرامشی که با دیدن آرین و خیره شدن در چشمان زیبای در وجودم به وجود می آمد را با دنیا عوض نمیکردم اما شوق و شوری هم که در برخورد با شاهد درونم فوران میکرد دوست داشتم ...
با شاهد دست دادم و گفتم:سلام آفا شاهد!
_سلام شهرزاد خانوم!نشناختمت!چقدر عوض شدی!
نگاهی به سرتاپایش نداختم.شلوار کتان سفید پوشیده بود با پیرهن چهارخانه ی سفید و قرمز.آستین هایش را هم تا آرنج بالا داده بود.پرسیدم:بد شدم؟
_کی گفته بد شدی؟مواظب باش چشمت نزنن دخترای حسود اینجا!
خندیدم و گفتم:راستی!معرفی میکنم دوستم ستیلا که با اجازه شما با خودم آوردمش.
شاهد دستش را به سمت ستیلا دراز کردو ستیلا با لحظه ای مکث شاید از شدت بهت و ذوق مرگی با او دست داد و گفت:سلام آقای امیری...از دیدنتون خوشحالم!
_شما لطف دارید خانومِ؟...اسمتون چی بود؟
_ستیلا
_چه اسم قشنگی...تاحالا نشنیده بودم...یعنی چی؟
ستیلا که لبخند کج و کوله اش از روی لبش پاک نمیشد گفت:یعنی بانوی بزرگوار!
_بله...خب شهرزاد خانوم و بانوی بزرگوار تشریف ببرید داخل..آریانا که از این تعارفا حالیش نیست سرشو انداخت پایین رفت نشست!!

romangram.com | @romangram_com