#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_17
خدیدم و به آهستگی گفتم:قبلا که گفته بودم اینا خودمتکار خواستن که کارشون سبک بشه نه اینکه اصلا کار نکنن و بشینن یه گوشه دستور بدن!
بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم آریانا آب سرد را داخل لیوانها ریخت و گفت:بیا بشین شربتتو بخور
_باشه این ظرفا رو میشورم میام.
آریانا از آشپزخانه خارج شد و به سمت پذیرایی رفت من هم تند تند ظرفها را شستم و کف آشپزخانه را طی کشیدم بعد به پذیرایی برگشتم .کنار ستیلا و روبروی آریانا نشستم.آریانا پرسید:لباس خریدی؟
_آره هم لباس هم کفش.
_مبارکت باشه.گفتم اگه نخرید یا نداری بریم لباسای منو نگاه کنی.
_دستت درد نکنه شاید اگه مهمونی دیگه ای خواستم برم ازت گرفتم
_هر وقت خواستی بیا بهت بدم
ستیلا که یخش باز شده بود گفت:ساعت چند مهمونی شروع میشه؟
آریانا گفت:ساعت8ولی ما زودتر میریم.خیر سرم مهمونی پسر عمه گلمه!
قصه ششم:
ساعت 7و نیم بود که ماشین آریانا وارد حیاط خانه شاهد شد...خانه ی او هم مثل خانه ی خانواده مجد در یک منطقه ی بالای شهر تهران واقع بود ظاهراً خانوادتاً ثروتمند بودند این خانواده!طوری که ستیلا هنگامی که از ماشین آریانا پیاده میشدیم آهسته به من گفت:فکر نکنم این قوم تاحالا از میدون ونک پایین تر اومده باشن!
با لبخندی تلخ بر لب گفتم:آرین اومده!دانشگاه تران میدون انقلابه!
ستیلا هم مثل من لبخند تلخی زد.به ساختمان اصلی نگاه کردم.دوبلکس بود اما آنچنان درندشت نبود و کوچکتر از خانه خوانواده مجد بود.همراه آریانا وارد خانه شدیم خدمتکاری با لباس فرم مانتومان را گرفت.آریانا و ستیلا شالشان را هم دادند اما من شال قرمزم را نگه داشتم و با خنده رو به ستیلا گفتم:خوب چشم آتیلا رو دور دیدی ها!
ستیلا با بیخیالی گفت:بدو برو بهش خبر بده!!
_شایدم رفتم!
romangram.com | @romangram_com