#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_15
شاهد گفت:فردا که رفتید خونه آرین با همونا بیاید.
_پس مزاحم میشم...فعلا خدانگهدار
_خداحافظ
و گوشی را قطع کردم.ستیلا گفت:وای شهرزاد جدی جدی خودش بود.
_پس چی؟فکر کردی اینهمه وقت دارم دروغ میگم؟
_حالا برای مهمونی چه کار میکنی؟
_با هم میریم دیگه.فقط تو لباس داری؟من ندارم.
_خب فردا صبح با هم میریم خرید...پول که داری؟
_آره بابا...فکر کردی با گدا طرفی؟
_من غلط بکنم همچین فکری بکنم عزیزم....من فعلا برم رو مخ مامان و بابام کار کنم.فردا میام با هم بریم خرید
_باشه
تا دم در همراهمیش کردم و در را پشت سرش بستم.فکر اینکه فردا به مهمانی شاهد میروم که صد در صد کلی چهره مهروف دیگر آجایند کلی سر ذوقم آور و خوشحال تر شدم وقتی شنیدم که آرین را هم فردا میبینم...آرین برایم با همیشه فرق میکرد.عاشق...نبودم نمیدانم چه بود ولی بودن در کنار و دیدنش و احساس کردن نگاهش به روی خودم را دوست داشتم...گویا برایم عادت شده بود.یه عادت شیرین و قشنگ...
***
صبح روز بعد با ستیلا به یکی از فروشگاه های شیک که لبا شب میفروخت رفتیم نمیخواستم در مقابل آنهمه دختر رنگ و وارنگ و بالاشهری کم بیاورم پس در نهایت یک لباس خیلی شیک که خیلی گرانقیمت تر از قیمت واقعیش به نظر می آمد خریدم.یک لباس شب بلند بود طوری که اگر پاشنه بلند نمیپوشیدم دامنش زیر پاهایم میرفت.لباس قرمز رنگ بود و یقه ی بسته ای داشت در قسمت کمر تنگ میشد و بعد لَخت و صاف ادامه پیدا میکرد.آستین هایش بلند بود تا آرنج پارچه و از آرنج تا مچ توری بود.یکی کفش پاشته بلند قرمز براق هم گرفتم.خودم که خیلی راضی بودم.ستیلا هم لباس داشت و فقط یه کیف و کفش ست خرید تا با لباسش استفاده کند.ساعت حدود 2 بود که از مرکز خرید خارج شدیم و به ستیلا گفتم:بیا با هم بریم دیگه.
_نه شهرزاد روم نمیشه.
_روم نمیشه چیه؟بیا ببین من نصف روزمو تو چه بهشتی سر میکنم!اونجا با من عین کلفت رفتار نمیشه که بخواد با تو بشه!
romangram.com | @romangram_com