#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_14

_خیلی بیشعوری شهرزاد...شاهد عشق تو بود نه من!
با ذوقی دخترانه گفتم:وای ستی اگه بدونی این پسر چقدر ماه و مهربونه...خیلی خوش برخورده و ...
ستیلا خندید و گفت:تو چرا ذوق میکنی؟مبارک صاحابش باشه!
با شیطنت گفتم:شاید صاحابش شدم!
گوشی ام که روی تخت چوبی و کنار دست ستیلا بود زنگ خورد.آن را برداشت و گفت:آقای امیری؟
گوشی را از دستش کشیدم و گفتم:حلال زاده!شاهده دیگه!
ستیلا گفت:بزن رو بلند گو صداشو بشنوم شهرزاد
من هم همان کار را کردم و بعد گفتم:بله بفرمایید؟
صدای گیرای شاهد به گوش هر دویمان رسید:سلام شهرزاد خانوم شاهدم.
_سلام!امرتون رو بفرمایید آقای امیری!
_راستش فردا شب خونه من یه مهمونی مجردیه...خواستم از شما دعوت کنم...میتونید بیاید؟
_آقا شاهد ...من...نمیتونم
_خانوم شهرزاد من روی اومدنتون اصرار دارم
نگاهی به ستیلا کردم که مات و مبهوت ناگهم میکرد.به آرامی گفتم:آخه من توی یه جمع غریبه...معذب میشم
شاهد گفت:آرین و آریانا هم میان...فردا صبح ظاهرا برمیگردن-کمی مکث کرد و بعد ادامه داد-اگه مشکل شما غریبه بودن توی جمعه میتونید با یکی از دوستاتون تشریف بیارید.
چشمان ستیلا برق زد.نخواستم توی ذوقش بخورد.بیشتر به خاطر او گفتم:چشم میایم...فقط اگه میشه ادرس رو برام اس ام اس کنید...

romangram.com | @romangram_com