#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_13
من هم رفتم و در را پشت سرم بستم در حین پایین رفتن شنیدم که میخواند:
دو سه روزه که مات و بی اراده م یه چیزی فکرمو مشغول کرده
همین عشقی که درگیر هواشم منو نسبت به تو مسئوول کرده
از اون رابطه ی معمولی ما چه عشقی سرگرفت تو روزگارم
دو سه روزه که بعد از اینهمه سال واسه تو ادعای عشق دارم
(ترک اعتراف...احسان خواجه امیری)
قصه پنجم:
تقریبا 6ماه دیگر هم گذاشت...بی هیچ اتفاقی مثل همیشه...دانشگاه...خانه آرین...خانه خودم...و من از این تکرار های بی هدف خسته شده بودم ...البته خانه ی آرین تکراری نمیشد...همیشه با دیدن شاهد که ظاهرا همیشه خانه ی آرین بود غرق شوق میشدم و با دیدن آرین غرق آرامش...اما دلم میخواست اتفاقی نو بیفتد که افتاد اما کاش نمی افتاد...
اواسط تیر ماه بود و من تازه امتحاناتم را تمام کرده بودم...خانواده مجد هم برای مسافرت 4،5روزه ای به شمال رفته بودندو من هم دیگر در خانه شان کاری نداشتم.
عصر یک روز گرم تابستان حیاط کوچک را آب پاشی کردم و در خنکای مطبوع آن گرم صحبت با ستیلا که به خانه مان آمده بود شدم...مادرم داخل اتاق بالای سرمان بود و پنجره ی اتاق را کاملا باز کرده بودم تا اوهم لطافت هوا را حس کند...فرزاد ه که طبق معمول خانه نبود.
ستیلا گفت:شهرزاد غلط نکنم آرین خاطرخوات شده.
_نه بابا !اون واسه همه آهنگ میخونه...هفته پیشم منو گیرآورد واسم خوند.
_ولی شهرزاد فقط این نیست که!الآن تو 8ماهه اونجا کار میکنی.خودت برام تعریف میکنی کاراشو...کارای اون فقط رنگ و بوی عشق میده.
_چه میدون ستی نگو تو رو خدا...هوایی میشم کار دست جفتمون میدم ها!!
_چرا دست جفتمون؟اگه بتونی تورش کنی تو خوشبخت میشی منو سننه؟
_تو حتی اگه نفعت تو دیدن شاهد باشه هم تلاش میکنی بهش برسی!
romangram.com | @romangram_com