#شهربازی_پارت_9
اما این بار آرمین جدی شد و کمی به او سفارش های لازم را کرد و این که مواظب خودش باشد در آخر هم خداحافظی کردند .
_ مامان کی رفته؟
_حدود 12 بود که رفت
به ساعت نگاهی انداختم ساعت نزدیک 5 بود و من انقدر غرق در افکارم بودم که حتی غذا هم نخورده بودم
_ غذا چی خوردی؟
_ هیچی یعنی فکر کنم سیر بودم که یادم رفت بخورم.
هم عصبانی شد هم ناراحت
_ بدو برو یه چیزی آماده کن با هم بخوریم زود
چشمی که زیر لب گفتم باز نگاهش را مهربان کرد
به سمت آشپزخانه رفتم و فکرم باز پرواز کرد به سمت آن روزی که رفتار آرمین با من عوض شد
ترم یک دانشگاه بودم اول ترم بود و من بسیار مضطرب ،از اینکه برای اولین بار در جمعی قرار گرفته بودم که تعداد عمده ی آن پسران بودند.
در رشته ی ریاضی اکثر پذیرفته شدگان پسر بودند و من هیچگاه تا قبل از ورودم به دانشگاه به این مسئله توجه نکرده بودم.
در کلاس درس های اختصاصی به غیر از من تنها دو دختر دیگر حضور داشتند که باهم دوست بودند. البته اگر هم این چنین نبود مطمئنا من باز هم تنها بودم چون مشکل من در ناتوانی در ایجاد رابطه با دیگران بود.
romangram.com | @romangram_com