#شهربازی_پارت_10
استاد درس دیفرانسیل روش خاصی برای خودش داشت و دقیقا این روش همان چیزی بود که من از آن بیزار بودم . او هرجلسه سه معادله ای که بالاتر از سطح کلاس بود را در آخر کلاس بر روی تابلو مینوشت و می خواست که همه روی آن ها فکر کنند و جواب هایشان را هرچند غلط برای او در جلسه ی بعد بیاورند.
جلسه ی دوم من بسیار خوشحال از حل سه معادله ی داده شده کاغذ جواب هایم را طبق گفته ی استاد که همه جواب هایشان را روی میز او بگذارند ، روی میزش قرار دادم .
اما وقتی که تنها نیم ساعت از کلاس چهار ساعته ی آن روز گذشته بود و استاد اعلام کرد که من در آخر کلاس سه معادله را پای تخته برای همه توضیح دهم خوشحالیم نه تنها زایل شد، بلکه استرس و اضطرابی دیرآشنا اما هزار برابر قوی تر در جانم رخنه کرد که کم مانده بود بیهوش شوم.
و همان هنگام رو به کلاس گفته بود که تنها کسی که سه معادله را کاملا درست حل کرده من بودم . هرچند که از این موضوع خوشحال بودم اما این خوشحالی در برابر حال بدی که داشتم بسیار ناچیز بود.
تا نیم ساعت پایانی که باید برای حل معادلات می رفتم سه ساعت در استرس عذاب آوری بودم که باعث شروع سردردی عصبی شده بود.
استاد انگار حال مرا متوجه شده بود که خودش هم به کمکم آمد و بیشتر توضیحات را خودش ارائه داد اما خوب از من هم در مواقعی جواب می خواست .
به هر بدبختی که بود سه معادله رانوشتم و سرجایم برگشتم اما انگار دیگر جانی برایم باقی نمانده بود حالت تهوع و سردرد بدی گرفته بودم
همیشه همین طور بود من میگرن داشتم و کوچکترین فشار عصبی باعث شروع این درد وحشتناک می شد.
کلاس تمام شد اما من توانایی خروج از کلاس را نداشتم همه از کلاس خارج شدند و من کم مانده بود که از شدت ناتوانی به گریه بیفتم.
نمیدانستم چه کار کنم تنها کاری که کردم این بود که برای اولین بار در عمرم با آرمین تماس گرفتم و از او خواهش کردم اگر می تواند به دنبالم بیاید
آرمین که باشنیدن صدایم پی به اوضاع خراب من برده بود با سارا به سراغم آمد و با دیدن من در آن حالت که کم از جنازه نداشتم بسیار ترسیده بود ومن را به بیمارستان برده بود.
انگار آرمین تازه آن روز متوجه اوضاع روحی و جسمی من شده بود .
romangram.com | @romangram_com