#شهربازی_پارت_77

با فرشته شروع به رفع اشکال کردیم تا اینکه بعد از یک ساعت سر و کله ی امیرعلی هم پیدا شد.

تا وقت نهار خوردن یک سره کار کردیم.

غذایم را به سرعت خوردم و تصمیم گرفتم بدون خجالت سراغ طاها بروم و هزینه ی دیروز را با او حساب کنم.

اصلا دلم نمی خواست زیر دین کسی بمانم.

به سراغ منشی اش رفتم و گفتم که می خواهم آقای راستین را ببینم.

صبح از فرشته پرسیده بودم که آیا او فامیلی طاها را می داند ؟ و اوهم متعجب از این که من فامیلی طاها را نمی دانم گفته بود پدرش در خانه مدام از لطف های آقای شاکر و آقای راستین صحبت می کند و از آنجا که شاکر فامیلی ما بود پس طاها راستین بود.

منشی اش دختر مهربانی بود.

ابتدا به گرمی حالم را پرسید و بعد به طاها اطلاع داد که من می خواهم او را ببینم.

_بفرمایید منتظرتون هستن

_ ممنون

به سمت اتاق رفتم و در زدم و با بفرمایید طاها در را باز کردم و داخل شدم.

_ سلام

_ سلام ، خوبی؟ مگه نگفتم امروز و استراحت کن؟

romangram.com | @romangram_com