#شهربازی_پارت_72
دوست نداشتم حالا که همه چیز تمام شده بود و خانواده ام خبر دار نشده بودند ،چیزی بفهمند.
مخصوصا اینکه همه ی کارها را طاها کرده بود .
نمیدانستم چگونه باید رفتن به شرکت و بودن با طاها را توجیه کنم هرچند که احتمالا کسی مرا بازخواست نمی کرد اما من عادت کرده بودم همه چیز را برای خودم سخت بگیرم و کلا از همه چیز خجالت می کشیدم.
_ چرا اونوقت؟
_ خواهش میکنم، حالا که همه چیز تموم شده .من قول میدم دیگه اونطوری نیام شرکت ،ظهر هم واقعا سوار اتوب*و*س اشتباهی شدم.
مردم تا توانستم این چند جمله را بگویم .
_ من که نگفتم چرا اومدی شرکت ؟ ،من میگم دلیل حالتو بگو و اینکه چرا می خوای به کسی چیزی نگم.
جوابی نداشتم .
بی خیال شدم اصلا به همه بگوید.
وقتی سکوت مرا دید ماشین را در گوشه ای از خیابان نزدیک خانه متوقف کرد و به سمتم چرخید.
_باشه نمیگم ... اما تو باید بگی ... دلیل حال بد امروزتو
_گفتم که...
romangram.com | @romangram_com