#شهربازی_پارت_68


کلافه شده بود .

تمام سعیم را به کار گرفته بودم تا گریه نکنم.

بی حرف به سمت ماشینش رفت و در را برایم باز کرد.

راه دیگری نداشتم باید سوار میشدم.

اصلا نمدانستم کجا هستیم .

بعد به طاها هم گفته بودم خودم می روم. از حرف خودم خنده ام گرفته بود خنده ای که غمناک تر از هر گریه ای بود .

_ با آرش و آرمین تماس گرفتم . هیچ کدوم در دسترس نبودن.البته آرش و که می دونم یه قرار مهم داشت.

_ آرمین و بابا رفتن خارج از شهر واسه سرکشی ساختمونا تا شب برنمی گردن.

صدایم به شدت گرفته و آرام بود .

سرم را تا حد ممکن به سمت پنجره چرخانده بودم دوست داشتم بمیرم اما ترحم را در نگاه طاها نبینم.

نگاهم به بیرون بود اما افکارم در پرواز .

با توقف ماشین به خودم آمدم.


romangram.com | @romangram_com