#شهربازی_پارت_67
می ترسیدم در نگاه او هم مثل یک مزاحم باشم.
پرستار سرم را از دستم خارج کرد و کمی از حالم پرسید و به طاها گفت که می تواند من را ببرد.
از بیمارستان که خارج شدیم ،من را به سمت ماشینش هدایت کرد که با هزار ترس و بدبختی ایستادم و رو به طاها گفتم:
_ شرمنده مزاحمتون شدم . خودم می رم.
صدایم کاملا بی حال بود.
آنچنان عصبانی شد که احساس کردم که دوست دارد مرا کتک بزند.
از ترس سرم را زیر انداختم.
با لحنی عصبانی گفت:
_ کجا خودت میری با این حالت که بعد از اون همه سرم و آمپول هنوز نمی تونی صاف راه بری.
_ ببخشید
لحنم بغض دار بود .
عجیب دلم زار زدن می خواست
من هم پدر داشتم هم برادر اما حالا با یک غریبه اینجا بودم ، خجالت می کشیدم و احساس بی کسی می کردم.
romangram.com | @romangram_com