#شهربازی_پارت_65

صدایش عصبانی و نگران بود.

به سختی بلند شدم و در را باز کردم سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم.

با دیدن من بدون هیچ حرفی به منشی شرکت که دختر جوانی بود و کنارش ایستاده بود گفت به من کمک کند و من را به پارکینگ بیاورد ، خودش به سرعت به سمت اتاقش دوید و بعد هم از شرکت خارج شد.

نای نفس کشیدن هم نداشتم چه رسد که بخواهم با او مخالفت کنم.

به کمک منشی سوار ماشین طاها شدم و او بلافاصله حرکت کرد .

با سرعت رانندگی می کرد . مقصدش را نمی دانستم.

فقط سعی می کردم که از حال نروم.

زیر لب چیزهایی می گفت که نمی شنیدم فقط به نظرم آمد که اسم آرش و آرمین را در میان حرف هایش شنیدم.

با توقف ماشین متوجه بیمارستان شدم.

دلم می خواست گریه کنم از این که آنقدر ضعیف و ترسو هستم که با یک مزاحمت ساده به این حال و روز افتاده ام و بدتر از آن با یک غریبه به بیمارستان آمده ام.

حتی روی مخالفت کردن هم نداشتم .

احساس می کردم دختر دست و پا چلفتی و مزاحمی هستم که فقط مشکل درست می کند.

طاها به سرعت پیاده شدو به داخل بیمارستان رفت و بعد از چند لحظه به همراه برانکارد و پرستار بیرون آمد .

romangram.com | @romangram_com