#شهربازی_پارت_63
از شدت درد احساس می کردم چشم هایم از کاسه در می آید.
با هزار ترس و لرز در آن خلوتی خیابان خودم را به ایستگاه رساندم و سوار اتوب*و*س شدم.
اتوب*و*س خلوت بود اما تمام صندلی ها پر بود .
حالت تهوع بدی داشتم.
آنقدر حالم بد بود که یکی از خانم ها بلند شد و جایش را به من داد.
از پنجره ی اتوب*و*س به بیرون نگاه می کردم و در کمال بدبختی متوجه شدم که از شدت ترس و بی حواسی مسیر شرکت را در پیش گرفته ام .
اما آنقدر حالم بد بود که اگر می خواستم این مسیر را برگردم بی شک اتفاق بدی برایم می افتاد.
به هزار بدبختی خودم را به شرکت رساندم .
تنها امیدم که دیدن آرش در شرکت بود با نبودنش به ناامیدی تبدیل شد.
بهترین کاربه نظرم رفتن به اتاق خودمان در شرکت طاها بود.
فقط امیدوار بودم که چند دقیقه استراحت حالم را جا بیاورد تا بتوانم به خانه برگردم.
با باز کردن در اتاق، هم من و هم طاها با دیدن یکدیگر تعجب زده به یکدیگر خیره شدیم.
طبق معمول باز هم اول طاها به خودش آمد و با چهره ای نگران به من نزدیک شد.
romangram.com | @romangram_com