#شهربازی_پارت_62


به شدت ترسیده بودم چون قیافه و ظاهر مناسبی هم نداشت .

هرچه میرفتم بیخیالم نمیشد.

از شانس من ظهر بود و همه جا هم خلوت تصمیم گرفتم به آن سمت خیابان بروم تا شاید او هم بی خیال شود و برود اما متوجه شدم که او هم به دنبال من از خیابان رد شد.

از ترس تمام بدنم به لرزه افتاده بود فقط تنها شانسی که داشتم این بود که نزدیک دانشگاه بودم بنابراین به سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم.

خداروشکر که نگهبانی دم در بود و او مسلما با آن قیافه ی تابلو اش نمی توانست وارد شود.

سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم اینجا جایم امن بود .

می ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم و او را ببینم.

بعداز چند دقیقه به پشت سرم چرخیدم اما با دیدن او که چند قدم دور تر از در ورودی ایستاده بود و به من نگاه می کرد کم مانده بود از حال بروم .مخصوصا وقتی دیدم اشاره میکند که به بیرون بروم.

دلم می خواست گریه کنم نمی دانستم باید چه کار کنم.

یک دفعه یادم به سوئی شرتی افتاد که همراه خودم آورده بودم و آن را نپوشیده بودم به سرعت به سمتی که در دید او نبود رفتم و سوئی شرت را پوشیدم و به طرف درب دیگری که کمی عقب تر بود رفتم واز آن خارج شدم.

وقتی به دربی که او ایستاده بود رسیدم در کمال تعجب اورا دیدم که هنوز آنجا ایستاده و به اطراف نگاه می کند.

استرس وارد شده اعصابم را به شدت تحریک و سردردم را به سردردی عصبی تبدیل کرده بود.


romangram.com | @romangram_com