#شهربازی_پارت_61

بعد از چند لحظه سکوت کمی به خودش مسلط شد.

رو شو به سمت من برگردوند و خواست چیزی بگوید که بچه ها وارد اتاق شدند و طاها بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.

امیرعلی به سمتم آمد و گفت:

_ چرا هروقت ما نیستیم میاد تو اتاق و ما که میایم میره بیرون.

شانه هایم را بالا انداختم و چیزی نگفتم .

خنده ام گرفته بود احتمالا غیرتی شده بود .

خداروشکر امیرعلی سرخوش تر و بیخیال تر از این حرف ها بود که بخواهد خودش را خیلی درگیر این موضوع کند یا بخواهد به آرش چیزی بگوید.

**

درگیر امتحانات میان ترم بودم و یک هفته کلاس های فرشته و امیرعلی را کنسل کرده بودم .

امروز اما آخرین امتحانم را می دادم و قراربود از فردا دوباره کلاسها را در شرکت شروع کنیم.

یک هفته امتحانات سخت و فشرده باعث شده بود به شدت خسته باشم . احساس سردرد خفیفی داشتم.

از دانشگاه که بیرون آمدم هنوز چند قدم نرفته بودم که احساس کردم کسی پشت سرم می آید.

اول فکر کردم اشتباه می کنم اما بعد که متلک هایش را شنیدم متوجه شدم که مزاحم است .

romangram.com | @romangram_com