#شهربازی_پارت_59

_ هر چی بوده بگو

خواستم حالا که او هم اصرار می کند بی خیال افکار منفی ذهنم شوم و بگویم، که تا دهان باز کردم گوشی اش زنگ خورد و او بی توجه به من مشغول صحبت با سارا شد.

من هم بی خیال شدم و به اتاقم برگشتم.

او هم دیگر به سراغم نیامد و درنتیجه همه چیز نگفته باقی ماند.

هنوز هم بعد از گذشت چند روز نمی دانستم که باید از دفترچه ها استفاده کنم یا نه .

اما دیگر مثل آن اول دلم نمی خواست آن ها را پس بدهم مخصوصا بعد از آن شب و شنیدن حرف های آرمین ، حسم نسبت به دفترچه ها بیشتر شده بود حالا در دلم به خودم اعتراف می کردم که آن ها را دوست دارم و از گرفتنشان خوشحالم.

**

امیرعلی و فرشته مشغول تست زدن بودند و من هم خودم را برای امتحان فردا آماده می کردم .

آخرین دفترچه ای که خودم خریده بودم دیروز تمام شده بود و من مجبور شده بودم از دفترهای اهدایی طاها استفاده کنم . خیلی هم از این مسئله ناراحت نبودم فقط کی معذب بودم اما سعی می کردم بی خیال باشم.

بچه ها برای استراحت به حیاط رفته بودند و من هنوز مشغول حل معادلاتم بودم و حسابی در دنیای مورد علاقه ام غرق شده بودم که طبق معمول طاها در نزده وارد شد.

م*س*تقیم به سمت من آمد و دیدم که نگاهش به دفترچه افتاد و لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست.

_ خوشحالم که ازشون استفاده می کنی.

کمی خجالت کشیدم .

romangram.com | @romangram_com