#شهربازی_پارت_57
بودن در خانه برایم سخت بود آن هم بعد از شنیدن حرف های امشب.
دوباره نگاهم به دفترچه ها افتاد
قید گفتن ماجرا به آرمین را هم زده بودم .
باید محکم باشم و خودم از پس مشکلاتم بربیایم .
اشک ها دانه دانه از چشمانم می چکیدند و من به این محکم بودن در دلم پوزخند می زدم.
صبح با سر درد ازخواب بیدار شدم .
از بس که دیشب فکر کرده بودم و اشک ریخته بودم.
از اتاق خارج شدم همه در آشپزخانه بودند و مشغول صبحانه خوردن.
آرش هم داشت از قرارداد مهمی که بسته بود برای بابا تعریف می کرد. میگفت که حسابی سرش شلوغ خواهد شد.
خوش بودند و روی لب هایشان لبخند بود.
خواستم برگردم که شهلا خانم از پشت سرم به من سلام کرد و همه متوجه ی حضور من شدند.
به اجبار به داخل آشپزخانه رفتم و سلام کردم .
همه جوابم را دادند. و آرش دوباره مشغول صحبت شد.
romangram.com | @romangram_com