#شهربازی_پارت_56


_ نه فقط می خواستم یه چیزی بگم

_ اگه مهم نیست بذار برای یه وقت دیگه من خیلی خسته ام

بدون اینکه منتظر جوابی از من بماند در را به رویم بست.

حس خیلی بدی داشتم.

آرمین تا به حال با من اینگونه برخورد نکرده بود.

درسته که ما خیلی با هم صمیمی نبودیم اما این مدل حرف زدن هم جدید بود.

همین طور که به سمت اتاقم می رفتم به یاد آوردم که وقتی خیلی کوچکتر بودیم وقتی مامان و بابا با هم دعوا می کردند ، آرش مرا مقصر میدانست و میگفت وقتی تو نبودی مامان و بابا با هم دعوا نمی کردند.

البته خود آرش هم بچه بود و در عالم کودکی من را مقصر می دانست و وقتی بزرگتر شد و دلیل دعوا را کاملا متوجه شد ،دیگر هیچگاه من را مقصر نمی دانست البته این ها همه در ظاهر بود و من از دل آنها خبر نداشتم .

به همین خاطر اگر الان هم این حرف ها را از آرش شنیده بودم خیلی کمتر ناراحت می شد .

به هر حال شاید هم من انتطار بیجایی داشتم .آرمین هم حتما حق داشت از این دعواها خسته شده بود و حق داشت که از من هم خسته باشد، بالاخره او و آرش زندگی بدون دعوای مامان و بابا را هم دیده بودند و حتما دلشان برای آن روزهایشان تنگ می شد ،روزهایی که من نبودم.

این افکار از بچگی با من بود و من روز به روز بیشتر سرخورده می شدم.

چقدر دلم می خواست فردا جمعه نباشد تا من بتوانم به دانشگاه بروم و از خانه دور باشم.


romangram.com | @romangram_com