#شهربازی_پارت_53
_ نه ممنون .... من نمیتونم قبول کنم.
_ خوبم قبول می کنی.
این را گفت و بند کیف را روی مچ دستم که با آن بند کیفم را گرفته بودم انداخت و به سرعت رفت.
من هم شک زده سرجایم مانده بودم.
فعلا کاری از دستم برنمی آمد بند کیف را درست در دستم گرفتم و به سمت خانه رفتم .
صدای دعوا می آمد.
مامان و بابا و آن دعوای همیشگی.
این هم یک بیماری روحی بود دیگر ، مامان نمی توانست ببخشد و فراموش کند.
به همین خاطر هم خودش را آزار میداد و هم بقیه را اذیت می کرد.
بی هیچ سرو صدایی به سمت اتاقم رفتم.
12دفترچه با رنگهای شاد و زیبا ، حتی زیبا تر از آنهایی که خودم می خریدم.
حس عجیبی داشتم .
برای اولین بار بود که کسی برایم از چیزهایی که استفاده می کردم خریده بود .
romangram.com | @romangram_com