#شهربازی_پارت_51

خوش به حال خواهرش .

برادرهای من که حتی یک تماس خشک و خالی هم با من نگرفته بودند تا بدانند من چرا برای اولین بار در عمرم سر وقت به خانه نرسیده ام.

_ ببخشید توی راه یه دفعه یادم اومد باید اینا رو واسه تارا بخرم.

خواهش میکنمی زیر لب گفتم و سرم را به سمت پنجره چرخاندم .

تمایل عجیبی به گریه کردن داشتم و اصلا دلم نمی خواست الان در کنار طاها باشم.

با دوساعت تاخیر بالاخره به خانه رسیدیم

در طول راه دیگر هیچ حرفی نزده بود .

تشکر کردم و پیاده شدم.

هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدایم زد

_ آرام

_ بله

دستش را که کیف مقوایی متوسطی در آن بود را به سمت من گرفته بود

_ بگیرش

romangram.com | @romangram_com