#شهربازی_پارت_50


لحن با مزه اش لبخند به لب هایم آورد

_ شنیده بودم اسم آدما روی شخصیتشون تاثیر میذاره ، اما باورم نمیشد . تو به معنای واقعی کلمه به معنی اسمتی .

واقعا حرفی برای گفتن نداشتم فقط برای اینکه خیلی هم مجسمه نباشم لبخند زدم.

در سکوت می رفتیم اما مسیر برای من ناآشنا بود مسیری که هر روز خودم از آن به خانه می رفتم نبود و دقیقا نمیدانستم مسیر دیگری برای رفتن به خانه را انتخاب کرده یا کلا مقصدش جای دیگری ست. استرس گرفته بودم اما زبانم هم نمی چرخید تا بپرسم به کجا می رود.

بالاخره روبروی مغازه ای که مشخص بود وسایل هنری می فروشد توقف کرد.

_ زود برمی گردم

گفت و رفت

دوست داشتم سرم را به دیوار بکوبم، از این که مرا الکی همراه خود آورده بود و من باید اینجا می ماندم تا او کارش را انجام دهد عصبانی و ناراحت بودم.

دوست نداشتم دیرتر از همیشه به خانه برسم . نمی خواستم بگویم با طاها بوده ام.

اما کار از کار گذشته بود. و من مسلما خیلی دیرتر از همیشه به خانه می رسیدم و این برای اولین بار بود.

بعد از ده دقیقه که من خودخوری کردم بالاخره او با چند بوم در سایز های مختلف و یک پلاستیک پر از رنگ به طرف ماشین آمد.

حتما برای خواهرش خریده بود.


romangram.com | @romangram_com