#شهربازی_پارت_5
وقتایی که اختیاری بود که اصلا حتی به امتیازش فکر هم نمیکردم اما امان از وقتی که اجباری بود و نمرش می شد یک قسمت از نمره ی امتحان پایان ترم ، اون موقع بود که خواب و خوراک نداشتم همش استرس داشتم و حالت تهوع تا روزی که به بدبختی ارائه میدادم و خلاص میشدم.
هیچ وقتم نمره ی خوبی نگرفتم در واقع اصلا برام مهم هم نبود انقدر حال روحی و جسمیم تحت تاثیر این استرس قرار می گرفت که من فقط می خواستم تموم بشه.
سال سوم راهنمایی بودم که دبیر ریاضی من را به عنوان نماینده ی کلاس سومی های مدرسه برای شرکت در مسابقه ی ریاضی که در سطح ناحیه برگزار می شد به مدیر مدرسه معرفی کرد.
خیلی بابت این اتفاق خوشحال بودم چون این آزمون سال اول و دوم هم برگزار شده بود اما از آن جایی که خود دانش آموز باید برای ثبت نام پیش قدم می شد با کمال تاسف من شرکت نکرده بودم و تا مدت ها بعد از برگزاری آزمون هم از دست خودم عصبانی و ناراحت بودم .اما سال سوم خود مدرسه من رو به عنوان نماینده انتخاب کرده بود و درواقع من مجبور به شرکت در آزمون بودم، انقدر خوشحال بودم که احساس می کردم میتوانم پرواز کنم. دبیر ریاضی مون خیلی به من امیدوار بود و آنقدر از من برای مدیر و دبیرهای دیگه تعریف کرده بود که همه متوجه انتخاب شدن من برای این آزمون شده بودند . همه از من انتظار آوردن مقام داشتند ، این اتفاق افتاد و من مقام اول در سطح ناحیه را آوردم، در نتیجه برای مسابقه ی استانی پذیرفته شدم و درکمال ناباوری برای اطرافیان من حتی توانستم در آزمون کشوری هم مقام اول را بیاورم.
در تمام سه مرحله ی آزمون خانواده ی من از موضوع اطلاعی نداشتن و از آنجایی هم که ما ساکن تهران بودیم لزومی برای رفتن به شهر دیگر برای شرکت در آزمون نبود و در نتیجه کسی باخبر نشده بود تا روزی که از طرف مدرسه با پدر و مادرم تماس گرفته بودند ، تبریک گفته بودند و دعوت کرده بودن تا در روز اهدای جوایز شرکت کنند.
هنگامی که تماس گرفته شده بود من در مدرسه و بی خبر از این موضوع بودم. وقتی به خانه رسیدم طبق عادت همیشه می خواستم بی سر و صدا به سمت اتاقم بروم که باشنیدن صدای مامان و بابا با تعجب سر جایم میخکوب شدم ، معمولا زمانی که من به خانه میرسیدم هیچ کس نبود ، بقیه بعد از من و یا شب به خانه می آمدند.
صورت مامان از شدت گریه سرخ شده بود و بابا با افتخار به من نگاه می کرد. متعجب بودم تا به حال آن ها را در این حالت ندیده بودم ، اینکه این گونه به من نگاه کنند هم برایم عجیب بود .
مامان به سمتم آمد و منو در آ*غ*و*ش کشید، میشنیدم که با گریه زیر لب تکرار میکرد:
_ عزیزم بهت افتخار میکنم
برای اولین بار اینگونه در آ*غ*و*ش مادرم جا گرفته بودم حس غریبی داشتم حسی که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
بعد از دقایقی مامان منو رها کرد و بابا مرا در آ*غ*و*شش گرفت و صورتم را ب*و*سید ، این اتفاق هم برایم یکی دیگر از اولین های زندگیم بود .
بعد از آن وقتی به من تبریک گفتند ، من تازه متوجه موضوع شدم .
سالهای بعد هم من در این آزمون و المپیاد های دیگر ریاضی مقام آوردم اما هیچ وقت دیگر خاطره ی آن روز تکرار نشد . انگار که این مقام آوردن ها جزء روتین زندگی من شده بود و مثل یک وظیفه به آن نگاه می شد .البته هر دفعه به من تبریک می گفتند ولی آن حس و حال و ابراز احساسات دیگر در کار نبود اما نگاه افتخار آمیزی که به من داشتند هیچگاه در چشمانشان گم نشد و شاید همین برای من کافی بود .
romangram.com | @romangram_com