#شهربازی_پارت_47
او اینجا چه می کرد ، البته خیلی عجیب نبود او کلا دوست داشت اطراف آرش باشد ، آرش را دوست داشت اما فکر نمی کنم آرش هم به او این حس را داشته باشد.
مشغول صحبت با گوشی اش بود من را هم ندیده بود.
دوست نداشتم من را ببیند ، حوصله ی تکه پرانی هایش را نداشتم.
بنابراین مثل همیشه بی صدا به سمت ساختمان حرکت کردم.
وارد اتاق شدم و به سمت پنجره رفتم آرش روبروی مهسا بود و مهسا به نظرم داشت گریه می کرد .آرش هم کلافه به نظر می رسید. اما بالاخره مهسا را راهی کرد و از شرکت بیرون فرستاد.
خوب بود که آرش مهسا را دوست نداشت وگرنه اگر این دو با هم ازدواج می کردند من از دست مهسا سر به بیابان می گذاشتم .
با رسیدن بچه ها فکرم از مهسا و آرش منحرف شد.
یک هفته بود که طاها را ندیده بودم.
اه .. لعنت به افکار همیشه در پرواز من.
_ آرام .... آرام
آرش بود
_ امروز تا کی شرکت میمونی
پنجشنبه بود و بچه ها هنوز نیامده بودند .
romangram.com | @romangram_com