#شهربازی_پارت_46
گاهی هم مرا ندیده می گرفت و مثل همان قبل که فقط سلام و علیکی بود برخورد میکرد.
احساس می کردم با خودش سر مسئله ای درگیر است.و تکلیفش با خودش مشخص نیست .
فکرم را به خودش مشغول کرده بود.
امروز هم که بعد از چند روز خود درگیری و ندید گرفتن من دوباره به سراغم آمده بود .
گاهی به شدت سرد و جدی با من برخورد می کرد ، به طوری که اگر او را نمی شناختم فکر می کردم غریبه است. گاهی اما رفتارهایش شیطنت آمیز بود، گاهی هم مثل امروز می آمد و از خواهرش میگفت.
امیدواربودم هرچه زودتر مشکل خواهرش حل شود مشکلی که حتی دقیقا نمیدانستم چیست.
شاید حال طاها هم خوب میشد.
**
امروز کلاسم در دانشگاه زود تمام شده بود و من زودتر به شرکت رسیده بودم .
همین که خواستم وارد حیاط شرکت شوم صدایی به گوشم رسید که برایم آشنا بود .
ناخودآگاه به سمت صدا برگشتم .
مهسا بود.
romangram.com | @romangram_com