#شهربازی_پارت_45

سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و دوباره به بیرون خیره شد.

بعد از چند لحظه سکوت در همان حالتی که قرار داشت شروع به صحبت کرد

_ دلم میخواد تارا رو خوشحال کنم ، وقتی با این حال می بینمش دیوونه میشم

حرفی نداشتم ، او هم انگار فقط دوست داشته باشد این حرف ها را به کسی بزند منتظر جواب نبود .

مثل درد و دل کردن بود.

_ این روزا فقط میشینه پشت سه پایه و نقاشی میکشه ،می خوام یه نمایشگاه از نقاشیاش بذارم ، شاید خوشحال بشه.

به من نگاه کرد من هم فقط لبخند زدم

انگار برایش کافی بود.

_ مواظب باش این دفعه از آرش جا نمونی

سرم را به تایید تکان دادم

او هم بدون حرف دیگری از اتاق خارج شد.

طاها ..... مسئله ی حل نشدنی این روزهای زندگی من.

گاهی وقتی مرا میدید به شدت کلافه میشد .

romangram.com | @romangram_com