#شهربازی_پارت_44
وقتی تنها بودم در نمیزد.
کلا خودش با من احساس راحتی می کرد و اینطور که پیدا بود احساس من هم برایش اهمیت نداشت.
پشت میز نشسته بودم ، ایستادم و سلام کردم او هم جوابم را داد ، به سمت پنجره ی اتاق حرکت کرد و به من اشاره کرد بنشینم.
کاش می توانستم من هم مثل او راحت باشم .
اما خود حضورش برای من استرس زا بود و هنوز هم برایم عادی نشده بود.
_ چه خبر؟
دوباره از این سوال ها پرسید آخه من چه خبری دارم که به او مربوط باشد.
_ هیچی
_ خسته نمیشی هم اینجا میای هم دانشگاه؟
_ نه
_ چرا با بچه ها نرفتی؟
_ با آرش میرم
romangram.com | @romangram_com