#شهربازی_پارت_43
طاها هم در جریان دعواهای مامان و بابا بود یعنی یک بار خودش شاهد دعوا بود. البته مامان و بابا نمیدانستند که آرش مهمان دارد . هرچند آنها طاها را خیلی غریبه نمی دانستند.
تا رسیدن به خانه دیگر حرفی زده نشد.
وقتی مقابل در ترمز کرد تشکر کردم و به سرعت پیاده شدم و به خانه پناه بردم
در را که بستم صدای حرکت ماشینش را شنیدم.
_ اه..اه..اه..باز گند زدم ..اه
پنجشنبه بود
ساعت نزدیک 4 بود و کم کم داشتیم آماده ی رفتن می شدیم.
فرشته هم مشغول تعریف کردن از شیرین کاری های خواهر کوچکترش بود که فقط 4 سال داشت.
دفعه ی اولی که برایم از خواهرش گفته بود تفاوت سنی 14 ساله شان توجه مرا جلب کرده بود. فرشته گفته بود که خواهرش ناخواسته بوده و ابتدا ی حاملگی مادرش کمی مشکل داشتند ، مخصوصا برادر بزرگترش که 25 سال دارد بسیار با این موضوع مخالف بوده و میگفته که آبرویشان میرود و تا مدت ها با پدر ومادرش سرسنگین بوده . اما با به دنیا آمدن خواهرش نظرش کاملا عوض شده ، می گفت خواهرم نور چشمی خانواده است .
او میگفت و من بیشتر درخود فرو می رفتم من هم به گونه ای ناخواسته بودم اما خواهر او کجا و من کجا.
با صدای خنده ی بلند امیرعلی از فکر خارج شدم و با نگاه کردن به او من هم به خنده افتادم نباید به افکارم پر وبال میدادم . باید به چیزهای خوب فکر می کردم .
بچه ها خداحافظی کردند و رفتند .من چون قصد داشتم با آرش به خانه بروم در اتاق ماندم .
مشغول حل کردن یک سری معادله برای یکی از درس های دانشگاه بودم که در باز شد و طاها وارد شد.
romangram.com | @romangram_com