#شهربازی_پارت_41
_ میدونستی منم یه خواهر دارم
نمیدانستم
_ نه
_ چه عجب بالاخره یه چیزی گفتی
باز هم سکوت جوابش بود ، خودش ادامه داد.
_ خواهرم 21 سالشه ، اسمش تاراست ، هنرمنده و بسیارهم شر وشیطون، البته تا چند ماه پیش
جمله ی آخر را انگار برای خودش گفت نگاهش کردم چهره اش در هم شده بود.
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. طاها دوباره سکوت را شکست
_ خواهرم همه ی زندگی منه هرکس اذیتش کنه پدرشو درمیارم (باصدای آرامی ادامه داد) هرکی میخواد باشه
معنی حرفهایش را نمیفهمیدم اوهم جوری حرف میزد که گاهی من مخاطبش بودم و گاهی انگار برای خودش حرف میزند.
نمیدانستم چکار کنم اصلا حرفی نداشتم طاها هم سکوت کرده بود.
خوش به حال خواهرش حسودی کردن که شاخ و دم نداشت من به تارای تا به حال ندیده ی عزیز برادرش حسودی کردم.
_ای بابا یکم حرف بزن ،از خودت بگو؟
romangram.com | @romangram_com