#شهربازی_پارت_39

صدایش کمی بالا رفت

_ می رسونمت

گفت و رفت و در را هم به هم کوبید.

بالاخره طاها موفق شد. امروز راه فراری نداشتم .عصبانی هم شده بود و من میترسیدم باز مخالفت کنم.

همینطور دراتاق پشت دری که کوبیده شده بود به همان حالت ایستاده بودم و درفکر بودم که دوباره در باز شد و طاها این دفعه با لبخند در چهارچوب در قرار گرفت.

نه به آن عصبانیت و نه به این لبخند

_ تشریف بیارید خانم معلم

شوخی و خنده در لحنش کاملا واضح بود

حس کردم مرا مسخره میکند

چهره ام دوباره از ناراحتی در هم شد که از نگاه طاها دور نماند اما حرف دیگری نزد .

به همراه هم به پارکینگ رفتیم

قبل از اینکه من حرکتی کنم درجلو را برایم باز کردو پشت سرم ایستاد . درنتیجه من راه دیگری نداشتم ، سوار شدم و او در را برایم بست. خودش هم سوار شدو راه افتاد.

این هم یکی دیگر از اولین های زندگی من بود و من را به شدت مضطرب کرده بود

romangram.com | @romangram_com