#شهربازی_پارت_37
گاهی کلاسمان تا تعطیلی شرکت ادامه پیدا میکرد و آرش می آمد و به قول خودش ما را از شرکت بیرون می کرد.
طاها هم بود و هم نبود .
گاهی فقط یک سلا م و خداحافظ .
گاهی هم همان مدل استرس زا .
گاهی بیش از حد فکرم را به خود مشغول می کرد و من اصلا از این وضع راضی نبودم.
اواسط شهریور بود.
زن دایی کلی از من تشکر کرده بود .
میگفت امیرعلی سربه هوایش حسابی خودش را غرق درس کرده .
میخندید و میگفت امیرعلی دائم می گوید من باید حال این فرشته را بگیرم.
حسابی رقیب هم شده بودند و کل کل های بامزه ای با هم داشتند.
منتظر بودم ساعت 5 بشود تا با آرش به خانه بروم ، امروز کلاسمان تا ساعت چهار و نیم ادامه داشت و من تصمیم گرفته بودم در اتاق بمانم تا کارهای آرش تمام شود و من را هم به خانه ببرد.
نزدیک 5 بود میخواستم از اتاق خارج شوم که باز هم بی مقدمه طاها وارد شد وطبق معمول اولین کلمه از دهان من خارج شد
_ سلام
romangram.com | @romangram_com