#شهربازی_پارت_36
اما امروز را نمی توانستم کاری کنم.
طاها را هم دیگر ندیدم اما می دانستم که هیچ راه فراری از او ندارم .
اصلا حس خوبی نسبت به برخوردهایش نداشتم .
تمام طول مسیر را تا خانه به در ماشین چسبیده بودم و از پنجره بیرون را نگاه می کردم و در دل مشغول صلوات فرستادن بودم تا هر چه زودتر به خانه برسم.
و از آنجایی که من هیچ آدرسی را بلد نبودم پیش خودم مدام فکر می کردم اگر بخواهد مرا بدزدد هم نمیفهمم چون اصلا متوجه نمیشوم که دارد مسیر را اشتباه می رود.
بالاخره به خانه رسیدیم و من نفس راحتی کشیدم.
_ به خیر گذشت.
دوماه از شروع کلاسهایم با فرشته می گذشت .
اصلا فکرش را هم نمی کردم که این کلاس ها انقدر در روحیه ی من تاثیر بگذارد حالا بهترین روزهایم، روزهایی بود که با فرشته ریاضی کار میکردم .
وقتی امیر علی از موضوع با خبر شد گفت که من هم به شرکت می آیم و آمد .
فرشته جلسه ی اول کمی ساکت و معذب بود اما از جلسات بعد یخش آب شد .
هردو رشته ی ریاضی بودند و هردوهم باهوش و این باعث ایجاد رقابت بین آنها شده بود .
romangram.com | @romangram_com