#شهربازی_پارت_33
فقط سعی داشتم به خودم مسلط باشم و اضطرابم را کنترل کنم.
با حضور دختر آقای محمدی در کنارم نگاهش کردم و لبخند زدم ، دختر زیبا و با وقاری بود از من بلندتر بود خب آقای محمدی هم خیلی قد بلند بود.
با مانتو شلواری ساده و مقنعه خیلی معصوم به نظر میرسید او هم مثل من ساکت بود .
من که کلا در ارتباط برقرار کردن افتضاح بودم فکر میکنم او هم مثل من بود چون هنوز هیچ کدام اسم دیگری را هم نمی دانستیم چه رسد به این که بخواهیم با هم صمیمی هم بشویم.
اما انگار او راحت تر بود چون بالاخره سکوت را شکست و خودش را فرشته معرفی کرد او هم سن امیرعلی بود و 17 سال داشت و دوسال از من کوچکتر بود.
چند دقیقه که گذشت متوجه شدم که او اصلا مثل من نیست شاید سکوت اول کارش هم به خاطر سکوت من بود.
دختر بامزه ای بود و مرا به شدت به یاد امیرعلی می انداخت.
درباره ساعت کلاس ها صحبت کردیم و قرار شد که روزهای فرد از صبح تا ظهر کلاس داشته باشیم و اگر لازم شد ساعت کلاس ها را بیشتر کنیم.
به آرش و آقای محمدی هم که گفتیم ، آنها هم موافق بودند.
**
یک ساعتی بود که درس را شروع کرده بودیم .
فرشته دختر باهوشی بود و سریع همه چیز را میگرفت.
داشتم یک مسئله را برایش توضیح میدادم که صدای ضربه زدن به در مرا متوقف کرد و سر هردویمان به سمت در بلند شد.
romangram.com | @romangram_com