#شهربازی_پارت_31

_ با شه اما بدون که ... هیچی خودت میفهمی . فعلا

باز دوباره به سادگی رفت و من موندم و هزار و یک فکر

چی رو خودم میفهمم .... اه ..... خدایا

**

شب قبل از اینکه بخوابم آرش به سراغم آمده بود و گفته بود که دختر آقای محمدی برای شروع کلاس خیلی عجله دارد و می خواهد اگر می توانم از فردا کلاس را شروع کنیم من هم از آنجا که امروز امتحاناتم تمام شده بود و کار دیگری نداشتم قبول کردم .

قرار شد که فردا صبح همراه با خود آرش به شرکت برویم و قرار هایمان را بگذاریم واز همان فردا هم کلاس را شروع کنیم.

**

صبح به همراه آرش از خانه خارج شدیم . مامان و بابا هم از تصمیم آرش بسیار استقبال کرده بودند و می گفتند سرگرمی خوبی برای من است.

برای اولین بار پا در شرکت آرش میگذاشتم شرکت شیکی داشتند فضای خوب و آرامش بخشی هم داشت. همین طور مشغول نگاه کردن به اطرافم بودم که با صدای آقایی که با آرش مشغول صحبت بود به طرفشان رفتم .

آرش مرا به آقای محمدی و دخترش که درکنارش ایستاده بود معرفی کرد .

من هم به آرامی سلام کردم .

آرش داشت درباره اتاقی که برای ما در نظر گرفته بودند از آقای محمدی میپرسید . و آقای محمدی هم گفت که آنجا را خودش مرتب کرده و همه چیز آماده است .

مدام هم از من و آرش تشکر می کرد .

romangram.com | @romangram_com