#شهربازی_پارت_3

دایی محسن و خیلی دوست دارم شاید تنها کسی هست که من رو مقصر دعواهای مامان و بابا نمی دونه. خب البته شاید این حرف بی انصافی باشه چون درواقع هیچ کس من و مقصر نمیدونه اما خب خیلی ها بودن که با اشاره به این موضوع ناخواسته دلم رو شکستن ، اما دایی محسن هیچ وقت چه جلو روم ،چه پشت سرم به این موضوع اشاره هم نکرده.

وارد اتاقم شدم باید درس میخوندم تنها کاری که از بچگی یاد گرفته بودم واسه پرت کردن حواسم انجام بدم برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم و غصه بخورم.

دنبال یکی از جزوه هام می گشتم که صدای زنگ آیفون بلند شد ، استرس گرفتم همیشه از این که کسی خونه نباشه و مهمان بیاد یا پستچی بیاد یا هرکسی که من مجبور باشم در رو به روش باز کنم متنفر بودم ، به اجبار به سمت آیفون رفتم تا ببینم کیه که با دیدن آرش نفس راحتی کشیدم و بدون اینکه جواب بدم دکمه باز شدن درو فشار دادم ، برگشتم که برم به اتاقم که دوباره صدای زنگ بلند شد.

گوشی رو برداشتم

_ باز نشد؟

_ چرا باز شد اما من عجله دارم نمی تونم بیام داخل یه کیف پول روی میز اتاقم هست سریع بردار بیارش پایین بدو که دیرم شده.

به سرعت کیف را برداشتم و به طرف در دویدم .

در باز بود اما آرش نبود تعجب کردم نگاهی داخل حیاط کردم که شاید داخل باشه اما نبود مانده بودم چه کارکنم که با صدایی از پشت سرم به هوا پریدم.

_ کیف و بدید به من

برگشتم و با دیدن طاها متعجب و معذب از اینکه پوشش چندان مناسبی نداشتم سریع کیف را به سمتش گرفتم و پشت در یه جورایی قایم شدم.

اما اون کاملا بی توجه به من کیف رو از دستم کشید و بدون هیچ حرفی رفت.

آخرم نفهمیدم که آرش کجا غیب شد که به جاش طاها اومد.

هرچند خیلی هم عجیب نبود این دوتا مثل دوقلو های به هم چسبیده میمونن خیلی کم پیش میاد باهم نباشن .

romangram.com | @romangram_com