#شهربازی_پارت_2


درد داره که برای پدرت وسیله بوده باشی و برای مادرت نا خواسته و مانع پیشرفت...

یک ساعتی بود که روی پشت بام بودم. قصد کردم برم به اتاقم احتمال میدادم که دیگه دعواشون تموم شده باشه . حدسم درست بود دیگه خبری از دعوا نبود . بابا رفته بود شرکت و مامان هم داشت آماده می شد که با دیدن من کلی غم اومد تو نگاهش غمی از جنس دلسوزی مادرانه انگار تازه متوجه حضور من شده بود به روش لبخند زدم حرفی واسه گفتن نداشتم همین که میدونستم اون ته قلبش من و دوست داره برام کافی بود شاید ، انتظار روابط گرم مادر و دختری نداشتم، خواستم برم داخل اتاقم که صدام زد

_ آرام

به سمتش برگشتم

_ بله

_ دارم میرم خونه ی دایی محسن می خوای تو هم بیای

سوالش رو با اکراه پرسید

خیلی وقت بود که میدونستم کی باید کجا باشم و کی نباید

کی میتونم با مامان همراه باشم و کی نمی تونم

و خیلی کارهای دیگه که بدون اینکه کسی براش باید و نبایدی تعیین کرده باشه می دونستم کی باید انجام بدم و کی نه...

_ شما برید من امتحان دارم

مامان هم اصراری نکرد . با یه خداحافظی آروم از خونه خارج شد.


romangram.com | @romangram_com