#شهربازی_پارت_29
دوست نداشتم جلوی چشمشان باشم و آنها هم مثل امروز بابا اینطور با غم مرا نگاه کنند و با من حرف بزنند.
آنها هم با تنهایی من هیچگاه مخالفت نکردندو این باعث میشد من حس مزاحم بودن را در خودم تشدید کنم.
من در ظاهر زندگی ام هیچ چیز کم نداشتم ، همه چیز خوب به نظر میرسید .خانواده ی خوب ، خانه ی خوب ، پول ، شاگرد اول بودن ، اما وقتی به عمق زندگی ام میرفتم نداشته هایی را میدیم که داشته هایم را بی ارزش میکرد.
پدر و مادری که هم مرا دوست داشتند و هم نداشتند .
هم برایم دلسوزی می کردند و هم عذاب وجدان داشتند .
همیشه به خودم میگویم من پر رو هستم همین که سقفی بالای سرم دارم باید خدارا شکر کنم بقیه ی چیزها را باید بی خیال شوم .
باید بی خیال افکارم می شدم امتحان امروز خیلی مهم بود باید تمرکز میکردم.
بعد از امتحان از دانشگاه خارج شدم و به سمت ایستگاه اتوب*و*س به راه افتادم .
امتحان از آنچه فکر می کردم سخت تر بود و حسابی خسته ام کرده بود ، اما خوب از پس آن برآمده بودم.
_آرام خانم
وای خدایا دوباره او
به سمت صدا برگشتم
_سلام
romangram.com | @romangram_com