#شهربازی_پارت_27
وقتی اینطور آرام در کنار هم نشسته بودند دلم نمی خواست با دیدن من مامان دوباره یاد خاطراتش بیفتد و این آرامششان بهم بخورد.
سلام کردم و به سرعت به سمت میز رفتم وبه جای شیرکاکائو ی محبوبم یک شیرینی از ظرف روی میز برداشتم و خداحافظی کردم و به سرعت خارج شدم.
شیرینی دوست نداشتم فقط برای اینکه به سرعت بتوانم آشپزخانه را ترک کنم آن را برداشتم .
خواستم از در خارج شوم که صدای بابا مرا متوقف کرد
_ یه لحظه صبر کن می خوام برم شرکت میرسونمت
دلیلی برای مخالفت نبود منتظر ایستاده بودم که شهلا خانم صدایم زد ، به سمتش برگشتم که دیدم لیوان در دستش را به سمت من گرفته
_ بیا دخترم مادرت گفت واست یه لیوان شیرکاکائو بیارم
_ممنون
این بغض گلویم را رها نمی کرد، لیوان را گرفتم و شیر و بغض را یکجا سرکشیدم
مادرم مرا دوست داشت این برایم از هر حسی شیرین تر بود.
سوار ماشین شدم ،بابا کمی گرفته به نظر می آمد .
سکوت کردم هرچند آرزویم بود که با پدرم صحبت کنم و او را از این گرفتگی دربیاورم.
نزدیک دانشگاه ماشین را متوقف کرد .
romangram.com | @romangram_com