#شهربازی_پارت_26
_آره حتما اونم کنکورش سال دیگه ست اما خب چون مهندسی برق میخواد قبول بشه باید از حالا خودشو آماده کنه.
چیزی به ذهنم رسید باید همین الان به او می گفتم تا فکری کند.
_فقط یه چیزی
هردو هم صدا گفتند: چی؟
_ چیزه خب کجا قراره من باش ریاضی کار کنم ، من خونشون نمی تونم برم راحت نیستم،(کمی تردید داشتم در گفتن ادامه ی حرفم اما به سختی گفتم) اینجا هم نمیدونم یه وقت مامان بابا دعواشون میشه زشته ...
_ خیالت راحت توی شرکت یه اتاق بی استفاده داریم از همون موقع که حرفش شد فکرکردم بهترین جا همون اتاق نه کسی مزاحمتون میشه نه اینکه شماها از اینکه بخواید برید خونه ی همدیگه معذب میشید .
خیالم راحت شد اینطور خیلی خوب بود
میتوانستم شرکت آرش را هم ببینم.
آنقدر از این پیشنهاد خوشحال بودم از اینکه بالاخره در چشم برادرانم دیده شدم از اینکه بیشتر از همیشه با آنها صحبت کرده بودم از اینکه توانسته بودم کمکی برایشان باشم ، که به کل ماجرای طاها را به فراموشی سپردم .
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم امروز یک امتحان به شدت سخت و مهم داشتم . والبته آخرین امتحان این ترم.
لباس پوشیده از اتاق خارج شدم ،به سمت آشپزخانه رفتم تا یک لیوان شیرکاکائو بخورم .
با دیدن مامان و بابا که مشغول صبحانه خوردن بودند پشیمان شدم اما نمی توانستم برگردم آنها هم مرا دیده بودند.
romangram.com | @romangram_com