#شهربازی_پارت_25

دلم برای خودم می سوخت ، چقدر کمبود داشتم که فقط با گفته شدن این حرف از جانب برادرم از اینکه با من کار داشت احساس هیجان زدگی وخوشحالی کرده بودم.

بی حرف کنارشان نشستم آرش رو به آرمین گفت: آقای محمدی رو که میشناسی

_ سرایدار شرکتت دیگه آره؟

_ آره خودش ، امسال دخترش کنکوریه و از قضا ( نگاهی به من انداخت و ادامه داد ) رشتش ریاضی هم هست .امروز اومده بود ازم وام بگیره واسه کلاس کنکور دخترش البته می گفت که دخترش شاگرد اولم هست اما خوب میخواد کلاسم بذاردش که حتما رشته ای که دوست داره قبول بشه

کمی مکث کرد بعد رو به من ادامه داد

_ من بهش گفتم که خواهرم میتونه به دخترش بدون هزینه آموزش بده .... نظرت چیه

_ من ... خب ...

نمیدانستم چه بگویم از یک طرف اولین بار بود که آرش از من چیزی خواسته بود حس میکردم برای اولین بار به دردی خورده ام واز طرف دیگر برقراری ارتباط با یک غریبه هم برایم سخت بود هرچند که مسلما او از من کوچک تر خواهد بود اما..

آرمین رو به آرش گفت: الان تو جواب قطعی رو به آقای محمدی دادی دیگه؟

آرش کمی من من کرد و بعد گفت: آره دیگه خب آرام که ریاضیش حرف نداره کار دیگه ای هم نداره گفتم اینطوری سرگرمم میشه

آرمین رو به من گفت: هرچند که اول باید نظر تورو می پرسید بعد جواب قطعی میداد اما حالا که گفته به نظر منم فکر خوبیه... خودت چی فکر میکنی

خب خوب بود این تنها کاری بود که من از عهده ی آن بر می آمدم فقط کافی بود کمی به خودم مسلط باشم

_ من مشکلی ندارم فقط تا دو هفته ی دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه اگه بعد از اون باشه من راحت ترم

romangram.com | @romangram_com