#شهربازی_پارت_22
ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود و کسی در خانه نبود مامان هم که طبق معمول به خانه ی دایی محسن رفته بود.
گرسنه بودم و خسته شهلا خانم که در منزلمان کار میکرد در آشپزخانه مشغول کار بود به آشپزخانه رفتم و سلام کردم ،خواستم برای خودم غذا گرم کنم که شهلا خانم مانع شد و از من خواست بنشینم تا او خود برایم میز را آماده کند .اگر هروقت دیگری بود مانع میشدم و خودم کارم را انجام می دادم اما امروز به شدت هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی خسته شده بودم .
برخورد طاها برای من پسر ندیده غیر قابل هضم بود من حتی در دانشگاه هم با وجود تعداد زیاد پسرهای کلاس با هیچ کدامشان هم کلام نشده بودم مگر به اجبار و آن هم به ندرت و هرچه بود در مورد درس و دانشگاه بود .
اما طاها یی که گاهی حتی مرا قابل نمیدانست تا به من سلام کند امروز این برخورد را با من کرده بود واقعا برایم عجیب و استرس زا بود من از هر چیزی که نمیتوانستم دلیلی برایش پیدا کنم و از سوال های بی جواب می ترسیدم ، از هر چیزی که افکارم را مشوش کند واهمه داشتم و از ارتباط با جنس مخالف بیش از هر چیزی میترسیدم و فراری بودم.
مخصوصا وقتی به یاد می آوردم که گاهی شده بود طاها را در جایی بیرون از خانه دیده باشم و متوجه شده بودم که او هم مرا دیده اما خودش را به آن راه میزد که مثلا مرا ندیده است .بعد چطور امکان داشت که امروز همه چیز عادی و اتفاقی بوده باشد. آن هم بعد از غیبت طولانی که این مدت داشت.
_ آرام خانم کجا غرق شدی باز
باصدای آرمین به خودم آمدم
متوجه ی حضورش نشده بودم
_ شهلا خانم بی زحمت واسه منم گرم کن منم نهار نخوردم
_ چشم پسرم الان آماده میشه.
دوباره من مخاطب آرمین قرار گرفتم
_ نگفتی
romangram.com | @romangram_com