#شهربازی_پارت_19

آرمین و سارا هم بسیار درگیر بودند. می خواستند تا سال آینده مراسم ازدواجشان را برگزار کنند و سر خانه و زندگیشان بروند . به همین دلیل آرمین سخت مشغول کار بود بقیه ی وقتش را هم با سارا می گذراند.

دعواهای مامان و بابا هنوز هم ادامه داشت و من به شدت هر چه تمام تر سعی در غرق کردن خودم در درسهایم را داشتم.

باید کتاب جدیدی که یکی از اساتیدم معرفی کرده بود را تهیه می کردم و باید به سمت کتاب فروشی میرفتم .

امروز عجیب بود احساس می کردم کسی مرا تعقیب میکند اما هروقت دقت می کردم کسی را نمیدیدم . من ترسو بودم اما خیال پرداز نبودم یعنی فکر نمیکردم که خیالاتی شده باشم.

سعی میکردم هم مراقب خودم باشم و هم به افکارم پرو بال ندهم .

با ایستادن اتوب*و*س در ایستگاه به سرعت سوار شدم .

درکتاب فروشی و در بین قفسه ها مشغول گشتن به دنبال کتاب مورد نظرم بودم که با صدای آشنایی متعجب به سمتش برگشتم.درکمال ناباوری کسی را میدیدم که مدتی بود غیبتش بدجور به چشم می آمد ....... طاها.

سکوت بهت مرا طاها شکست

_سلام

سعی کردم دست و پایم را گم نکنم و به خودم مسلط باشم

به آرامی جوابش را دادم

_ سلام

_ دنبال چه کتابی هستی؟

romangram.com | @romangram_com