#شهربازی_پارت_17
مهسا با اینکه از من بزرگتر است اما رفتارهایش بسیار بچگانه است او دوسال پشت کنکور مانده بود تا بالاخره توانسته بود در دانشگاه آزاد قبول شود و به من که حتی یک سال زودتر وارد دانشگاه شدم به شدت حسودی می کرد ، من اصلا دلیل این رفتارهایش را نمی دانستم ما نه هم سن بودیم و نه رقابتی با هم داشتیم ، اما او کلا با من مشکل داشت و من به شدت از قرار گرفتن در جایی که او هم باشد بدم می آمد . عمه حوری هم خیلی مرا تحویل نمی گرفت بچه تر که بودم اینگونه نبود اما هرچه مهسا با من بدتر شد عمه حوری هم بیشتر از من کناره گیری کرد.
پدربزرگم تا قبل از اینکه من در دانشگاه قبول شوم رفتار خیلی خاصی با من نداشت .با من مهربان بود .اما همه چیز کاملا معمولی بود اما وقتی که من یک سال زودتر و بارتبه ی یک رقمی در دانشگاه پذیرفته شدم آنقدر خوشحال شده بود که من را مایه ی افتخار خانواده دانسته بود و به شوخی به مهسا گفته بود که از من یاد بگیرد و دقیقا از همان موقع بود که رفتار مهسا با من بدتراز قبل شده یود .خوب من که تقصیری نداشتم من خودم هم به شدت از این شوخی ناراحت شده بودم اما دست من نبود.
برخلاف آنها میلاد با من مهربان برخورد می کرد اما همیشه مهسایی بود تا نگذارد من حس خوبی از مهربانی برادرش به دست آورم.
امشب هم که میهمانی بود و مطمئنا مهسا هم حضور داشت .
فقط دلم می خواست زودتر همه چیز تمام شود و من به غار تنهایی ام پناه بیاورم.
بعد از یک مهمانی مسخره و خسته کننده به خانه برگشته بودیم و من سعی داشتم بخوابم .
آرش هنوز هم کمی در خودش بود مدتی بود که ساکت شده بود .
آرمین مدام با آرش بود . با هم می آمدند و می رفتند.
خیلی دوست داشتم بدانم جریان چیست اما خوب این تقریبا غیر ممکن بود.
این مدت آرمین تماما درگیر آرش بود و کم پیش می آمد سراغ مرا بگیرد احساس می کردم فراموش شده ام. در واقع هر وقت از چیزی ناراحت بودم این احساسات در من تشدید میشد
امشب هم که مهسا تا توانسته بود به من بی زبان تکه انداخته بود و من فقط سکوت کرده بودم و یا خودم را به آن راه زده بودم و الکی لبخند زده بودم ، در کل شب گندی را گذرانده بودم و ناراحت بودم.
صدای آرش و آرمین توجهم راجلب کرد.
_ باور نمیکنه آرمین چند دفه تا حالا براش گفتم . اما نمیذاره کامل واسش توضیح بدم
romangram.com | @romangram_com