#شهربازی_پارت_15

رفت و آمد های من همه با اتوب*و*س و مترو انجام میشد با اینکه بابا گفته بود اگر بخواهم می توانم گواهینامه بگیرم و او برایم ماشین بخرد اما من از رانندگی هم می ترسیدم .

گاهی پیش خودم فکر می کردم اصلا چیزی در این دنیا هست که من از آن نترسم یا حداقل مشکلی با آن نداشته باشم و در آخر همه ی فکر هایم به این نتیجه میرسیدم که من فقط با ریاضی مشکلی ندارم .

از اینکه تنها سوار تاکسی شوم و مثلا راننده آدم خوبی نباشد می ترسیدم .

به همین خاطر من فقط با اتوب*و*س و مترو رفت وآمد می کردم . البته اتوب*و*س را به مترو ترجیح میدادم و خیلی کم پیش می آمد که سوار مترو شوم .

گاهی اوقات صبح ها وقتی همزمان با آرش یا آرمین از خونه بیرون میزدم آنها مرا تا دانشگاه میرساندند .اما اکثر اوقات خودم تنها میرفتم.

تنها مسیرهایی هم که بلد بودم مسیر دانشگاه تا خانه و یک کتاب فروشی بود که اکثر کتاب هایی که من در زمینه ی ریاضی و کتب دانشگاهی به آن ها احتیاج داشتم را از آنجا تهیه می کردم .

اولین بار از آرمین خواستم تا آدرس آنجا را به من بدهد و بگوید با چه اتوب*و*سی باید به آنجا بروم.

آرمین با تعجب از من پرسیده بود که چرا با اتوب*و*س ، چرا با تاکسی و یا تاکسی تلفنی به آنجا نمی روم که من فقط گفته بودم که من اینگونه راحت ترم و باز هم نگاه دلسوزانه ی آرمین را تحمل کرده بودم .او گفته بود که خودش من را به آنجا میبرد.

اما من همیشه که نمی توانستم از او بخواهم مرا به آنجا ببرد درنتیجه در طول مسیر دائما دنبال ایستگاه های اتوب*و*س گشته بودم و اتوب*و*س هایی که در مسیر دیده بودم را به ذهن سپرده بودم.

هرگاه در مسیر کسی از من آدرس می پرسید تنها می توانستم بگویم، نمیدانم.

گاهی آنقدر از ضعف هایی که داشتم عصبی و ناراحت می شدم که دلم می خواست سر خودم فریاد بزنم. دلم می خواست سر خودم را به دیوار بکوبم بلکه شاید به خودم بیایم و خودم را از این وضعی که دارم نجات دهم . اما من حتی جرات این کار را هم نداشتم.

اواسط ترم چهار بودم . تازه یک هفته از تعطیلات عید گذشته بود و کلاس ها کم کم رسمی و جدی شده بود.

برای شب عمو حامد همه را به منزلشان دعوت کرده بود. چون تمام مدت تعطیلات عید به مسافرت رفته بودند و حالا با این مهمانی می خواستند یک جا کل دید و بازدید عید را به جا آورند.

romangram.com | @romangram_com