#شهربازی_پارت_13

از همان وقتی که من دانشگاه قبول شدم دایی محسن مدام برایم از محاسن تحصیل در خارج از کشور میگفت و حتی می گفت خودم همه ی کارهایت را درست می کنم تو فقط بخواه .اما من خیلی اهمیت نمی دادم من بی دست و پاتر از آن بودم که بتوانم در کشوری غریب و در تنهایی زندگی کنم هرچند که اینجا هم خیلی تنها بودم اما تمام زندگی من تامین بود .

گاهی اوقات وقتی دعواهای مامان و بابا زیاد می شد به پیشنهاد دایی محسن فکر می کردم اما اصلا این اعتماد به نفس را نداشتم که می توانم در خارج از کشور در جایی که حتی زبانشان را هم بلد نیستم زندگی کنم .

اما اصرارهای دایی محسن انقدر زیاد بود که من کم کم به این فکر افتاده بودم که او می خواهد من را از مادرم دور کند . خوب بالاخره مادرم خواهر عزیزتر از جانش بود و راحتی او مطمئنا برایش مهمتر از من بود. شاید هم این فکر اشتباه بود اما تنها برداشتی که من می توانستم از رفتارهای دایی داشته باشم همین بود .مخصوصا این اصرارها به رفتن زمانی بیشتر میشد که دعواهای مامان و بابا هم زیاد میشد .

این برخوردها باعث شد که من از دایی محسن هم فاصله بگیرم او تنها فامیل ما بود که من به مهمانی هایشان می رفتم یا هروقت به خانه ی ما می آمد من هم در کنارشان حضور پیدا می کردم و بودن در کنارشان را دوست داشتم . اما این حرفا باعث شد که من در ذهنم دایی محبوبم را از دست بدهم و باز هم تنها تر از قبل به زندگیم ادامه دهم.

دایی هم وقتی این کناره گیری های من را دیده بود دیگر صحبتی از رفتن من نکرده بود .

و حتی گله کرده بود که چرا دیگر به خانه شان نمی روم ،من هم درس هایم را بهانه کرده بودم و به این صحبت خاتمه داده بودم.

چند روزی بود که آرش پریشان و آشفته بود و این حالت اصلا به آرش سرخوش و شیطان نمی آمد.

جالب این بود که در این مدت از طاها هم خبری نبود . چیزی که تقریبا غیر ممکن بود.

این حال و هوای به وجود آمده آنقدر عجیب بود که منی که تمام وقت در اتاقم و مشغول انجام دادن کارهای دانشگاه بودم هم از آن با خبر شده بودم.

تنها کسی که از ماجرا خبر داشت هم انگار آرمین بود.

آرمین از تمام کارهای آرش باخبر بود و اگر چیزی هم نمی دانست خود آرش برایش می گفت .

رابطه ای که بین این دو برادر بود برایم بسیار حسرت برانگیز بود.

آنها سه سال باهم اختلاف سنی داشتند و بسیار با یکدیگر رفیق بودند.

romangram.com | @romangram_com