#شاهین_پارت_8

رضا با خنده چشمی گفت و به آنی از میز فاصله گرفت. تا میز، کنار پنجره برسد، نگاهش کردم. حس خوب رضا، شبم را صد برابر بهتر کرده بود! اما زمانی که دوباره نگاهم به چشمان نازنین رسید، لبخندم کم رنگ شد! به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- خیلی خوشمزه بود! مطمئنم خوشت می یاد!
نازنین دست هایش را روی سینه جمع کرد و او هم به عقب تکیه زد:
- خیلی خب ! بیا برای بار اخر با هم حرف بزنیم!
با حرکت دستم ، خواسته اش را تایید کردم:
- موافقم!
- خب؟
من هم شانه ای بالا انداختم و مثل او دستانم را روی سینه جمع کردم:
- خب؟
نازنین کلافه تکیه اش را از صندلی گرفت:
- خواهش می کنم، جدی باش!
من هم ترجیح دادم مثل او به جلو خم شوم :
- من جدی ام! تو باورت نمی شه!
مردمک هایش مردد روی صورتم می گشت و من با چشم، به موهای کوتاه ِ افتاده روی پیشانی اش اشاره کرد:
- اما این قدر لجبازی که می خوای حرص منو در بیاری!
- چنین قصدی نداشتم و ندارم!
- واسه این کچل کردی خودتو!؟
ابروهای نازنین بهم رسیدند ، سرش را نزدیک تر آورد تا من بتوانم گوشواره ای که در سوراخ دوم گوشش انداخته بود را هم ببینم!
- ظاهر من به خودم مربوطه! دلم می خواست موهامو کوتاه کنم!
- زن باید موش ...
- خواهش می کنم بحث رو بیهوده بپیچون! من خسته شدم واقعا!
عجز میان کلامش، سرم را باز نزدیک تر برد:

@romangram_com