#شاهین_پارت_7
- تنها ، زیاد!
کنایه ام، اخم های نازنین را در هم کشید تا ابروهای بلندش بهم برسند. کتم را پوشیدم و قدم هایم را با گام های بلند او یکی کردم:
- نازنین یه کم آروم تر!
- هوا تاریک شده ها! دیرم می شه!
بی منظور پوزخندی زدم:
- بی خیال بابا! تو بعد از هفت هم از شرکت بیرون اومدی! تازه اول پاییزه!
نگاهش پر از سرزنش و عصبانیت بود و مثل همیشه سعی در کنترل رفتارش داشت:
- یکی از دلایلی که می گم نه همیشه، همین اخلاق شماست!
- شما شدم بازم که!
- بودین!
حرصش، مرا سر وجد می آورد، دست داخل جیب شلوارم کردم و از عمد قدم هایم را با آهستگی برداشتم! نازنین بعد از این که فاصله مان، سه قدم شد، طلبکارانه ایستاد. کنارش که رسیدم، تا بخواهد پایش را بلند کند، دستم دور ساعدش پیچید. حرفی که نزد، تا جلوی در رستوران را در حالی که انگشتانم ساعد ظریفش را نوازش می کرد، راه رفتیم . آرمین خوشبختانه پشت میزش نشسته بود. با همان کلاه های به نظر من مسخره که این بار عکس بمب منفجر شده ای رویش چاپ شده بود، روی صندلی بلندش نشسته و پیپش را تمیز می کرد! مرد جوانی که حالا می دانستم نامش رضاست، با دیدنمان، سرش را با احترام کمی خم کرد :
- خوش اومدین!
از برخوردش همیشه حس خوبی می گرفتم. احترامش ، نه چاپلوسانه بود و نه غرورش را لگد مال می کرد! یک بار به آرمین هم گفتم که این پسر انگار، یک سر گارسون ِ جنتلمن است و آرمین هم در جواب گفته بود که سه تومن حقوقش است ! البته از نظر من این رقم برای چنین آدمی کم هم بود! دعا می کردم چنین شخصی در شرکت من بود تا من هم بتوانم با داشتنش پز بدهم!
سر آرمین با صدای خوش آمد گویی رضا، برگشت و با دیدنمان بلند شد. برعکس من هیچ عکس العمل هیجان انگیزی نسبت به دختر ها نداشت! یک بار شاید سه یا چهار سال پیش، با دختری در یکی از مهمانی های دوستانه مان دیدم و بعد باز هم تنها بود! خیلی کوتاه ، گویی که تنها مردمک هایش بی هدف حرکتی کرده است، به نازنین نگاه کرد و بعد با دست میزی را در انتهای سالن نشان داد:
- رضا، راهنمایی کن اون جا!
رضا با همان احترام همیشگی، کنارمان ایستاد و اول به نازنین تعارف کرد تا از در باریک ورودی سالن بگذرد. نازنین که قدم برداشت من هم پشت سرش حرکت کردم و زمانی که از کنار میزهای تقریبا پر می گذشتیم، احساس غرور عجیبی سر تا پایم را فرا گرفت! نازنین باعث افتخار من بود! حس جالبی که به من نیروی زندگی می داد ...
رضا یکی از صندلی ها را برای نازنین بیرون کشید تا او خوشحال و با تشکر رویش بنشیند. زمانی که من هم روی صندلی نشستم، نگذاشتم رضا بخواهد منو را برایمان باز کند:
- رضا از همون پاستایی که دفعه ی پیش خوردم برامون بیار ... یه بشقاب میگو هم بیار برای خانوم! نوشیدنی هم همونی که توش نعنا و لیمو داره! اسمش سخته!
رضا لبخند زد تا دندان های سفیدش بدرخشند:
- بله حتما! امر دیگه ای نیست؟
سرم را رو به نازنین که هاج و واج خیره ام بود، تکان دادم و با دیدن پلک هایی که روی هم افتاد گفتم:
- نه ! هر چه قدرم طول بکشه مهم نیست! فقط نوشیدنی هامون رو بیار ! حرف زیاد داریم !
@romangram_com