#شاهین_پارت_6
- باشه! من دوست دارم صدات کنم نازی! بهت می یاد!
- کلافه ام می کنی!
- بذار با هم بیشتر حرف بزنیم !
بند کیفش را از روی شانه کشید و محکم روی پایش گذاشت:
- حرف؟ چه حرفی ؟ چند بار حرف زدیم؟
بی حوصله روی راهنما کوبیدم:
- اونا که اصرار من بود و انکار تو!
- خب چی بگم؟ اگر من موافقت کنم حله؟
لحظه ای به سمتش برگشتم:
- اره!
نازنین رویش را به سمت پنجره کرد و نالید:
- خیلی مسخره است! قلدری!
کلمه ی آخرش، احساساتم را بیشتر قلقک داد! اما می دانستم نازنین ، صبوری می خواهد و بس! کاری که تا امروز انجام داده بودم و باید باز هم ادامه می دادم!
جلوی رستوران جا نبود و به اجبار مجبور شدم ، ماشین را صد قدمی دور تر پارک کنم. بعد از پیاده شدن، نازنین با مرتب کردن شالش، سرش را کمی خم کرد تا در امتداد مغازه های شیک خیابان، به تابلوی رستوران برسد:
- من زیاد فست فود خور نیستم!
- پاستا بخور!
نازنین شانه ای بالا انداخت :
- حالا ببینم چی داره منوش!
- چرت و پرت زیاد داره! من هر بار یکی رو انتخاب می کنم بازم هنوز هست موردی که نخوردم!
نگاه نازنین مشکوکانه به صورتم بود ، طوری که نگاهش کنم!
- چند بار مگه می یای تو هفته این جا!
ازفکرش، لبخندم باز هم روی صورتم پهن شد:
@romangram_com