#شاهین_پارت_58

ابروی راستم به عادت بالا افتاد و دل آرا، لبخند مهربانش را به شایلین هدیه کرد، اما مخاطبش من بودم!
- ببخشید فضولی کردم! شایلین خیلی گرسنه بود دیگه گفتم یه چیزی می خوریم ...
شایلین سیب زمینی روی چنگالش را به سمت او گرفت:
- من عاشق سیب زمینی هستم! مرسی!
رابطه شان برایم جالب بود! شایلین با تمام بی تفاوتی های ذاتی اش، با دل آرا مهربان بود! محبتی که من هیچ وقت حس نکردم و نمی دانستم آیا نسبت به مادرش هم دارد یا خیر! در فکر به فک جنبان شایلین نگاه می کردم که دل آرا برای نشستن تعارفم کرد:
- بفرمایید بشینید. بد نشده ...
سری با لبخند تکان دادم :
- نه حتما خیلی هم خوبه! اما مزاحم شما نمی شم ... راحت باشید.
شایلین باز میان حرفمان آمد:
- ما خیلی هم راحتیم! شما ناراحتی یه حرف دیگه ست!
سر دل آرا با خجالت کمی پایین افتاد و من آهی از روی تاسف کشیدم. قصد داشتم تنهایشان بگذارم که چشم های درشت دل آرا به صورتم چسبید . همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. نگاهش جور خاصی پر کشش بود. انگار می توانست کلمه های ذهنش را با مردمک های تیره اش، به ذهنم برساند! متعجب از این حال، گوش به فرمان احساسم، صندلی را عقب کشیدم و کنار شایلین نشستم.
شایلین بی اهمیت بود و مشغول خوردن! دل آرا بشقاب سوسیس های سرخ شده را نزدیک تر گذاشت. لبخندی به رویش برای تشکر زدم و همان لحظه چشمم به کیک کوچک قهوه ای رنگ افتاد! با موزهای خرد شده ، دورش را تزئین کرده بودند. عجیب بود که همان لحظه ، بویش در مشامم پیچید! انگار همه چیز جادویی شده بود!
بشقاب جلوی دستم را برداشتم و به سمت دل آرا گرفتم:
- من ترجیح می دم از اون کیک بخورم!
دل ارا چشمانش برق زد، بشقاب را گرفت و از روی صندلی اش بلند شد:
- ببخشید یه کم فکر کنم زیادی تو فر موند! حواسم پرت شد!
شایلین آهسته خندید و نگاهم که سمتش برگشت، متوجه نگاه رد و بدل شده میان دو دختر شدم! دل آرا به آنی خجالت زده، شروع به برش کیک کرد و شایلین باز هم سیب زمینی داخل بشقابش ریخت ! خب مسلما دو دختر آن هم ظاهرا این قدر صمیمی ، راز های یواشکی هم داشتند! همین لبخند من را هم کشیده تر کرد. زمانی که از دل آرا بشقابم را گرفتم، آهسته تشکر کردم تا او هم روی صندلی اش بنشیند.
مطمئنا من یک جفت چشم بیشتر نداشتم! اما به قول مادر خدابیامرزم، چشم هایم درست شبیه یک شاهین بود! سرم پایین بود و قطعه های کوچک کیک را با چنگال داخل دهانم می گذاشتم، اما می توانستم چشمان مشتاق دل ارا را هم ببینم! تعبیری ناگهانی از این دختر داخل ذهنم نشست! به چشم هایش نگاه کردم که با برگشتن سر من، خجالت زده پایین افتاد:
- مرسی، خیلی خوشمزه شده! من خیلی وقته کیک خونگی نخورده بودم!
به جای دل آرا، شایلین گفت:
- اوه! خیلی سخته!
قبل از جواب من بشقاب کیک را به سمت خودش کشید و کمی از آن را با چنگالش جدا کرد. دوباره مشغول شدم و زمزمه کردم:

@romangram_com