#شاهین_پارت_59
- خب هر چی سخت تر باشه، خوشمزه تره !
جمله بی اختیار ِ مغزم روی زبانم گشت. حالا به تعبیری که از دل آرا داشتم، مطمئن تر شدم! دل آرا ، از آن دسته زن های ایرانی بود که می توانستند ، برای همسرانشان دلبری کنند، مادر فداکار باشند و یک عمر کنار مردی، حتی اگر عاشقش نباشند، به خوبی و خوشی زندگی کنند! نه فقط رفتارش که میمیک صورت و بدنش هم به نظرم همین روایت را تکرار می کرد!
برعکس دختر لاغر و سیاه شده ی من که از کارهایش سر در نمی آوردم! فکر این که دل آرا دختر من بود، لبخندم را باز هم پهن کرد! مطمئنا به این دختر می بالیدم! ذهنم حتی تصور خواستگاران بی شمار و دعوای من با آن ها را هم باز سازی کرد! تا با یک باره بلند شدن شایلین ، من هم از هپروت بیرون بیایم !
- وای چه قدر خوردم! مرسی دل آرا جون! خیلی خوشمزه بود. بعد از چند روز من این جا غذای درست و حسابی خوردم !
متعجب از شنیدن جمله ی آخرش، به شایلین نگاه می کردم اما گوشم به زنگ صدای دل آرا بود! صدایش هم دلنشین بود! آرام، صمیمی و گرم! شایلین گونه اش را بوسید من نگاهم را به میز دوختم ! باقی کیک را که خوردم، با تشکری بشقاب را به آشپزخانه بردم. صدای پچ پچ های دو دختر را هم از همان جا می شنیدم که دل آرا نگران نخوردن من و دوست نداشتن غذا بود و شایلین دائم می گفت که اخلاقم همین است!
نه می خواستم و نه آن لحظه فکرم کار می کرد بخواهم درگیر حرف های شایلین و طرز نگاهش به خودم شوم! از اشپزخانه که بیرون آمدم، باز هم تشکر کوتاهی کردم و به اتاقم پناه بردم.
ذهنم بهم ریخته بود! دلیلش هم برای من کاملا واضح! اما اصلا نمی خواستم فکری در مورد دل آرا حتی به ذهنم بیاید! دختری که هم سن و سال دخترم بود !
با تکان دادن سرم قصد پس زدن فکرها را داشتم که با ضربه ی کوتاهی که مختص به شایلین بود، در اتاقم باز شد. وسط اتاق ایستاده و به سمتش برگشتم! شایلین کمی اطراف را پایید . گویی وضعیت ایستادن من برایش کمی عجیب می آمد. با نفسی که کشیدم به سمت در راه افتادم:
- چی شده شایلین؟
شایلین بی حواس " هومی " گفت و بعد یک باره یادش امد برای چه مساله امده است:
- می گم اگر سختت نیست می شه دل آرا رو برسونی.. گفت با آژانس بره، زنگ زدم الان مردک گفت که برای یه ربع دیگه ماشین دارن! الانم مامانش زنگ زد، نگرانش بود.
تنها توانستم به صورت دخترم نگاه کنم! گاهی دست من نبود! انگار همه چیز دست در دست هم می داد که من را به جایی برساند! شایلین باز هم هومی گفت تا من به خودم بیایم!
- باشه! تو هم اگر دوست داری بیا ... حوصله ات تنهایی سر نمیره!
شایلین بی جواب در را بست. با آه عمیقی به سمت آینه برگشتم! مسخره بود ، اما ضربان قلبم بالا رفته بود! شایلین که صدایم کرد، سریع چشم از آینه گرفتم. پیراهنم خوب بود ، فقط به سرعت شلوارم را با اولین شلواری که قابل پوشیدن بود، عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. دل آرا با همان تیپی که صبح دیده بودم، سر به زیر و شرمنده کنار در بود و هنوز با شایلین بحث می کرد که مزاحم من شده است . من را که دید، بلند تر گفت:
- وای ببخشید. به خدا می رم. تاکسی می گیرم از سر خیابون...
شایلین با نچی برگشت و روی مبل بزرگ افتاد! لباس های راحتی که تنش بود، خبر از نیامدنش می داد اما باز پرسیدم:
- نمی یای شایلین؟ حوصله ات سر می ره!
- نه بابا! چه قدر مگه طول می کشه! در ضمن مامان هی گیر داده پیغام می فرسته همه جا که بهش زنگ بزنم!
تصویر سهیلایی که درمغزم ساخته شد، اخم هایم را در هم فرو کرد. نگاهم به سمت تلفن روی میز کشیده شد . دوست نداشتم شماره ام را داشته باشد اما حالا که شایلین این جا بود و فعلا موبایل نداشت، نمی توانستم حرفی بزنم. سوییچم را برداشتم و در خانه را باز کردم:
- زود برمی گردم... بفرمایید!
کنار ایستادم تا دل ارا ضمن خداحافظی اش با دختر بی خیال من، ببخشیدی هم به من بگوید و خارج شود. باز هم نگاهی به شایلین و هدفونش انداختم و از خیر خداحافظی گدشتم و در را بستم. دل ارا قبلا دکمه ی آسانسور را زده بود و با ایستادن من کنارش در های کشویی اش هم باز شد. با تعارفم دل آرا وارد شد تا با حرکت شالش، عطرش هم در فضا جریان پیدا کند. در بسته شدن و دل آرا زمزمه کرد:
- ببخشید ... مزاحم شدم!
@romangram_com